قصه درمانی برای کودکان خجالتی
قصه درمانی برای کودکان خجالتی روشی بسیار موثر است. کودکان خجالتی در جمع یا محیط های جدید احساس ترس و خجالت می کنند.
ما روانشناسان با استفاده از روش قصه درمانی، امید داریم کودک خجالتی احساسات و افکارش را به آرامی بیان کند.
🟠والدین با خواندن داستان ها می توانند به کودک خود کمک کنند تا اعتماد به نفس بیشتری پیدا کند و مهارتهای اجتماعی اش را تقویت کند.
در واقعیت برای کودکانی که در موقعیتهای اجتماعی دچار تردید می شوند، داستان ها می توانند پلی برای شناخت خود و دیگران باشند.
🟠 قصه درمانی برای کودکان خجالتی فضایی امن برای کشف احساسات و افزایش اعتماد به نفس فراهم می کند.
ما در مرکز مشاوره روانشناسی آویژه پنج داستان ویژه برای کودکان خجالتی نوشته ایم که می توانید با فرزندتان بخوانید. خواندن این داستان ها راهی ساده و جذاب برای رشد اجتماعی و عاطفی کودک شما است.
- سدی و صدای گمشده اش
سدی دختر مهربانی بود که همیشه آرام و ساکت در گوشه ای از کلاس می نشست.
او هیچ وقت دوست نداشت در جمع صحبت کند. وقتی معلم از بچه ها سوالی می پرسید، سدی سرش را پایین می انداخت و آرزو می کرد که کسی متوجه او نشود.
در زنگ تفریح، بچه ها با هم بازی می کردند، می دویدند و می خندیدند، اما سدی همیشه تنها روی نیمکت می نشست. در قلبش، حرف های زیادی برای گفتن داشت، اما صدایش انگار گم شده بود.
یک روز بعدازظهر، وقتی سدی از مدرسه به خانه برگشت، غمگین بود. او در اتاقش نشست و به عروسک هایش گفت:
“کاش می توانستم مثل بقیه بچه ها شجاع باشم و حرف بزنم… اما صدایم نمی آید.
همان لحظه، چیزی عجیب اتفاق افتاد! یک نور کوچک و درخشان در اتاق ظاهر شد و به شکل یک پرنده کوچک و رنگارنگ درآمد.
پرنده با صدای ملایم گفت:
سلام سدی! من صدای تو هستم. مدت هاست که پنهان شده ام، چون تو همیشه فکر می کنی که کسی به حرف هایت اهمیت نمی دهد.
چشمان سدی از تعجب گرد شد:
تو… صدای من هستی؟ یعنی می توانم تو را پیدا کنم؟
پرنده خندید و گفت:
البته! اما برای این کار باید تمرین کنیم. فردا در مدرسه، فقط یک کلمه بگو. هر کلمه ای که دوست داری. حتی اگر خیلی آرام باشد.
روز بعد، سدی با تپش قلب وارد کلاس شد. وقتی معلم گفت:
“چه کسی می خواهد جواب این سوال را بدهد؟”
سدی دست کوچکش را کمی بالا آورد و به آرامی گفت:
من!
معلم لبخند زد و گفت:
آفرین سدی! بیا و جواب بده.
صدای پرنده در گوش سدی زمزمه کرد:
دیدی که توانستی؟ حالا یک قدم بزرگ تر بردار.
هر روز که می گذشت، سدی شجاع تر می شد. کم کم توانست با دوستانش بازی کند، در کلاس داستان تعریف کند و حتی در جشن مدرسه روی صحنه برود.
در پایان سال، وقتی همه بچه ها جمع شدند، سدی با صدای بلند و شفاف گفت:
سلام! من سدی هستم و می خواهم داستانی برایتان تعریف کنم.
همه با هیجان به سدی گوش دادند. پرنده رنگارنگ روی شانه اش نشست و آرام گفت:
سدی یادت باشد صدایت هیچ وقت گم نشده بود. فقط باید به خودت باور داشته باشی.
- فقط سلام کن
علی پسری بسیار خجالتی بود. او آنقدر از بودن در جمع می ترسید که حتی وقتی مهمان به خانه شان می آمد عصبانی می شد. همیشه ساکت و آرام در گوشه ای می نشست و با کسی صحبت نمی کرد. گاهی در دلش هزاران حرف برای گفتن داشت، اما کلماتش انگار پشت یک دیوار بلند گیر کرده بودند.
یک روز، وقتی مهمان به خانه آن ها آمد، علی به شدت خجالت کشید و به اتاقش فرار کرد. هنوز نفسش به حالت عادی برنگشته بود که خواهرش وارد شد و آرام گفت:
علی، می بینی که کسی عصبانی نیست. همه فقط خوشحالند که مهمان داریم.
علی با صدایی لرزان گفت:
ولی من هیچ چیزی نمی توانم بگویم. دلم می خواهد حرف بزنم اما نمی توانم.
خواهرش لبخند زد و روی تخت کنارش نشست:
می دانی علی، تو لازم نیست از کلمات زیاد استفاده کنی. فقط شروع کن. یک ‘سلام’ کوچک کافی است. بعد کم کم راحت تر می شوی.
علی کمی نفس کشید و پرسید:
ولی اگر اشتباه بگویم یا کسی بخندد چه؟
خواهرش با آرامش پاسخ داد:
اشکالی ندارد. من کنارت هستم و هر وقت بخواهی تمرین کنیم. حتی می توانیم با هم شروع کنیم، اول من حرف می زنم، بعد تو ادامه بده.
اصلا تو بیا و فقط سلام کن
چند دقیقه بعد، علی جرئت کرد در اتاق را باز کند و مهمان را با صدای آرام «سلام» خطاب کند. خواهرش با لبخند گفت:
دیدی؟ حالا حس می کنی چه خوب شد!
از آن روز به بعد، علی یاد گرفت که خجالت نکشد و راحت تر صحبت کند. او از کارهایی مثل:
- لبخند زدن 😊
- نگاه کردن در چشم دیگران 👀
- نزدیک شدن با احترام 🤝
- و گفتن کلماتی مثل سلام و خداحافظ 🫂
برای برقراری ارتباط استفاده می کرد.
- باستر سگ بسیار خجالتی
باستر یک سگ کوچک و خجالتی بود که همیشه از بودن در جمع ترس داشت. وقتی دیگر سگ ها با هم بازی می کردند و می دویدند، باستر گوش هایش را پایین می انداخت و ترجیح می داد تنها در گوشه ای بنشیند. قلبش می خواست با دیگران بازی کند، اما ترس از دیده شدن و قضاوت شدن همیشه او را متوقف می کرد.
یک روز، وقتی صاحبش او را به پارک آورد، باستر احساس کرد که نمی تواند حتی یک قدم به سمت دیگر سگ ها بردارد. او پشت یک درخت پنهان شد و آهی کشید. همان لحظه، یک پروانه رنگارنگ و براق جلوی چشم هایش ظاهر شد و گفت:
سلام باستر! من دوست جادویی تو هستم. آمده ام کمکت کنم تا جرئت پیدا کنی.
باستر ترسان پرسید:
چطور می توانم؟ من همیشه خجالتی هستم و نمی دانم چطور با دیگران دوست شوم.
پروانه با لبخندی گفت:
هیچ اشکالی ندارد که کمی خجالتی باشی. فقط باید یاد بگیری قدم های کوچکی برای کنار گذاشتن خجالتت برداری. امروز فقط باید یک سگ را نگاه کنی و با او چشم در چشم شوی. فردا کمی نزدیک تر برو، و روز بعد شاید یک «سلام» آرام بگویی.
باستر ابتدا ترسید، اما تصمیم گرفت امتحان کند. او به آرامی از پشت درخت بیرون آمد، نگاهی به سگ دیگر انداخت و چشم هایش را به او دوخت. سگ دیگر با یک دم تکان کوچک پاسخ داد. باستر لبخند زد و دلش کمی آرام شد.
روزها گذشت و باستر تمرین های کوچک را ادامه داد. او یاد گرفت:
- لبخند بزند .
- دمش را تکان دهد.
- نگاه دوستانه داشته باشد.
- آهسته و مودبانه به دیگران نزدیک شود.
- با صدای آرام سلام کند.
به تدریج، باستر دیگر گوش هایش را پایین نمی انداخت و در جمع احساس راحتی بیشتری می کرد. او کم کم توانست با دوستان جدیدش بازی کند، در پارک بدود و حتی گاهی در میان دیگر سگ ها مرکز توجه شود.
در پایان، باستر فهمید که خجالتی بودن فایده ای ندارد و هر قدم کوچک به سوی شجاعت ارزشمند است. او یاد گرفت که صبر و تمرین می تواند او را به سگی خوشحال، مهربان و اجتماعی تبدیل کند.
- اراد و همکلاسی مهربان
اراد پسری خجالتی بود که همیشه در کلاس ساکت می نشست. وقتی معلم از بچه ها سوال می کرد، او دستش را بالا نمی آورد، حتی وقتی جواب را می دانست. در زنگ تفریح هم وقتی بچه ها با هم بازی می کردند و می خندیدند، اراد ترجیح می داد کنار نیمکت بنشیند و فقط تماشا کند.
یک روز، معلم گفت که بچه ها باید به صورت گروهی فعالیت کنند. اراد نگران بود که نمی تواند با کسی همکاری کند. اما همکلاسی مهربانش، آریا، کنار او آمد و گفت:
اراد، بیا با هم کار کنیم. من کمکت می کنم. نگران نباش، همه چیز را با هم انجام می دهیم.
اراد کمی خجالت کشید، اما آریا لبخند زد و ادامه داد:
نگاه کن، اول فقط یک ایده بگو. من گوش می کنم و بعد با هم کاملش می کنیم.
اراد آهسته گفت: می تونیم یک داستان به عنوان فعالیت گروهی بنویسیم.
آریا با هیجان گفت: «آره، عالیه! بیا با هم بنویسیم. هیچ اشکالی نداره اگر اول کم حرف بزنیم. کم کم راحت تر می شی.
آن ها شروع به نوشتن و ایده پردازی کردند. هر بار که اراد کمی خجالت می کشید و سکوت، آریا می گفت:
هیچ اشکالی نداره. من اینجا هستم. بیا یک خط دیگه اضافه کنیم.
کم کم اراد احساس راحتی کرد و حتی شروع کرد خودش ایده ها را پیشنهاد دهد. وقتی پروژه به کلاس ارائه شد، اراد با اعتماد به نفس یک جمله کوتاه گفت و بقیه دوستانش او را تشویق کردند.
بعد از آن روز، اراد با کمک همکلاسی خوبش یاد گرفت شجاعت پیدا کند و دوست های بیشتری پیدا کند.
- 5. نادیا کوچولو و مهمانی خانوادگی
نادیا دختری خجالتی بود که وقتی در جمع آدم های جدید قرار می گرفت، همیشه ساکت و کم حرف می شد. یکروز مادرش گفت:
نادیا، بیا با هم به خانه عمو برویم. قول می دهم که همه خیلی مهربانند.
نادیا با چشم های بزرگ و کمی نگران گفت:
مامان… نمی خوام. اونجا همه نگاهم می کنند.
مادرش دستش را گرفت و با لبخند آرام گفت:
می دونم نگران هستی، ولی فقط یه قدم کوچک برداریم. من کنارت هستم.
وقتی وارد خانه شدند، همه با لبخند گفتند:
سلام نادیا! خوش اومدی!
نادیا سرش را پایین انداخت و پشت مادرش پنهان شد. مادرش گفت:
“می دونی چیکار کنیم؟ فقط یک لبخند بزن و یک سلام!
نادیا با صدای لرزان گفت:
سلام… خوبید؟
یکی از دخترهای هم سنش، نرگس، با هیجان جلو آمد:
سلام! می خوای با من بازی کنی؟ من خیلی تنها بودم چه خوب شد که اومدی!
نادیا کمی تعجب کرد و گفت:
واقعاً؟ من… باشه… بریم بازی کنیم!
مادرش به آرامی گفت:
دیدی؟ فقط شروعش یه لبخنده، بعدش همه چیز راحت تر می شه.
در طول بازی، نادیا کم کم شجاعت پیدا کرد. وقتی توپ به او رسید، بلند گفت:
اخجون نوبت منه و توپ را پرتاب کرد.
نرگس با خنده گفت:
“آفرین نادیا! چه پرتاب قشنگی!”
مادرش کنار او ایستاد و گفت:
“هر جمله کوتاهی که میگی، یعنی شجاعتت بیشتر می شه.”
نادیا کمی خودش را شگفت زده دید و گفت:
“مامان… نمی دونستم می تونم با بچه ها بازی کنم و حرف بزنم…”
مادرش او را در آغوش گرفت و گفت:
“هر وقت با کسی مهربان باشی و خودت باشی، خجالتت کم کم از بین می رود. فقط قدم به قدم پیش برو.”
در پایان مهمانی، نادیا دیگر پشت مادرش پنهان نمی شد و با لبخند گفت:
“امروز خیلی خوش گذشت! من شجاع بودم!”
سخنی از مشاوران آویژه
با قصه درمانی، کودک یاد می گیرد با دیگران ارتباط برقرار کند و در بازی ها یا فعالیتهای گروهی مشارکت داشته باشد. والدین با همراهی کودک می توانند تجربه های مثبت اجتماعی او را تقویت کنند. روش ساده و دلنشین قصه درمانی، مسیر رشد اجتماعی و عاطفی کودک را هموار می سازد.
در مرکز مشاوره روانشناسی آویژه برای درمان کودکان خجالتی معمولا قصه درمانی منظم توصیه می شود. زیرا استفاده منظم از قصه درمانی می تواند به کودک کمک کند:
- خجالتش را مدیریت کند.
- به آرامش برسد.
- به شجاعت اجتماعی دست یابد.
سوالات متداول
۱. قصه درمانی برای کودک خجالتی چیست؟
قصه درمانی روشی است که در آن با استفاده از داستان های هدفمند، به کودک کمک می شود تا احساسات خود را بشناسد، ترس هایش را کاهش دهد و مهارت های اجتماعی را تقویت کند. کودک از طریق شخصیت های داستان یاد می گیرد که چگونه با موقعیت های دشوار، مثل صحبت کردن در جمع یا پیدا کردن دوست، برخورد کند.
۲. چه نوع داستانی برای کودک خجالتی مناسب است؟
بهترین داستان ها برای کودک خجالتی، قصه هایی هستند که شخصیت اصلی آنها با مشکل مشابهی روبه روست؛ مثل ترس از حرف زدن یا بازی با دیگران. در پایان داستان، این شخصیت با شجاعت بر مشکلش غلبه می کند. این روند به کودک نشان می دهد که او هم می تواند مثل قهرمان داستان، شجاع باشد.
۳. چند وقت یک بار باید برای کودک قصه درمانی انجام داد؟
بهتر است قصه درمانی به صورت منظم و روزانه یا دست کم سه بار در هفته انجام شود. تکرار داستان ها باعث می شود پیام آنها در ذهن کودک ماندگار شود و تغییرات رفتاری به تدریج شکل بگیرد.
جهت مشاوره برای هم وطنان خارج از کشور روی لینک زیر کلیک کنید.
هموطنان خارج از کشور
برای رزرو وقت مشاوره حضوری روی لینک زیر کلیک کنید.
رزرو جلسه مشاوره حضوری